داستان کوتاه | «تیلیک‌تیلیک»، نویسنده: لیلا خیامی
  • کد مطالب: ۷۶۳۰۶
  • /
  • ۱۹ خرداد‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۵:۰۱

داستان کوتاه | «تیلیک‌تیلیک»، نویسنده: لیلا خیامی

عکس‌ها آدم را یاد کلی خاطره‌ی خوب می‌اندازند، یاد قدیم‌ها. عکس‌ها سبب می‌شوند بعضی لحظه‌ها هیچ‌وقت فراموش نشوند.

لیلا خیامی - عکس‌ها آدم را یاد کلی خاطره‌ی خوب می‌اندازند، یاد قدیم‌ها. عکس‌ها سبب می‌شوند بعضی لحظه‌ها هیچ‌وقت فراموش نشوند. آقای عکاس هم برای همین عکس می‌گرفت: تیلیک‌تیلیک.

آقای عکاس عادت داشت از هر چیزی که می‌بیند عکس بگیرد: تیلیک‌تیلیک، از در و دیوار و گربه روی پشت‌بام و کلاغ روی سیم برق و ... .

او همیشه دوربین‌به‌دست این‌ور و آن‌ور می‌رفت و تیلیک‌تیلیک عکس می‌گرفت. یک روز همین‌جور که داشت از میوه‌های آقای میوه‌فروش عکاسی می‌کرد، جیغ و داد و سر و صدایی شنید و پشت سرش را نگاه کرد.

مردم داد می‌زدند: «آی دزد! وای دزد!» و دنبال مرد جوانی می‌دویدند. مرد جوان هم مثل برق و باد می‌دوید.

آقای عکاس دوربین‌به‌دست همراه بقیه شروع کرد به دویدن و همان‌جور که می‌دوید، تیلیک‌تیلیک عکس می‌گرفت، هم از دزد و هم از کفش و پاها و کله‌ها و دست و پای مردم.

چیزی نمانده بود که مردم به دزد برسند که یکدفعه دزد بدجنس پرید روی یک موتورسیکلت و گازش را گرفت و رفت، آن‌قدر سریع که بین شلوغی خودرو‌های خیابان گم شد و دیگر کسی او را ندید.

مردم خسته و نفس‌نفس‌زنان ایستادند و آه کشیدند که «حیف شد! نزدیک بود گیرش بیندازیم. نزدیک بود، خیلی خیلی نزدیک.»

بعد هم همه از همان راهی که دویده بودند برگشتند تا دوباره رسیدند جلو مغازه‌ی میوه‌فروشی. پیرزنی که دزد کیف پولش را دزدیده بود، آنجا نشسته بود.

او با دیدن جمعیت خسته و ناراحت، سرش را پایین انداخت و گفت: «در رفت؟» مردم یکی‌یکی سرهایشان را تکان دادند که یعنی «بله، فرار کرد.» و هرکدام یک گوشه ایستادند و نشستند، یکی روی جعبه‌ی میوه، یکی روی صندلی و یکی روی پله‌ی مغازه‌ی کناری.

پیرزن گفت: «کاش گیرش انداخته بودید. کلی پول توی کیفم بود. تازه کلید خانه‌ام هم توی کیف بود.»

آقای میوه‌فروش گفت: «حیف شد از دستمان فرار کرد. کاش دست‌کم قیافه‌اش را خوب دیده بودیم تا به پلیس می‌گفتیم. شاید پلیس از روی قیافه‌اش می‌توانست پیدایش کند.»

مرد جوانی که روی لبه‌ی یک جعبه‌ی خالی میوه نشسته بود گفت: «آن‌قدر تند رفت که صورتش را درست و حسابی ندیدیم.»

یکدفعه آقای عکاس یاد عکس‌هایی که گرفته بود افتاد و گفت: «من چند تایی عکس از دزد گرفته‌ام.»

با شنیدن حرف او، لبخند روی لب همه نشست. پیرزن با عجله بلند شد و گفت: «خیر ببینی ننه! بیا عکس‌ها را ببریم پیش پلیس، شاید پیدایش کنند.»

بعد هم همه دسته‌جمعی راه افتادند و رفتند اداره‌ی پلیس. ماجرا را تعریف کردند و عکس‌ها را یکی‌یکی نشان آقای پلیس دادند.

بله، دزد بدجنس که سابقه‌ی دزدی‌های زیادی داشت و چند بار هم دستگیر شده بود، خیلی زود با کمک عکس‌ها شناخته شد و چند ساعت بعد دستگیر شد و رفت توی زندان تا آب خنک بخورد!

پیرزن هم به کیف پولش رسید. آقای عکاس دوباره راه افتاد تا هرجا می‌رود از هر چیزی و هر کسی عکس بگیرد: تیلیک و تیلیک.

عجب کار خوبی! به قول شاعر: ما نباشیم و عکس ما باشد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.